عکس گوجه بادمجان

گوجه بادمجان

۲۳ آبان ۰۲
۵ تا صلوات یادتون نره
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥 قسمت هفتاد : ماجرای مار

✔️راوی : مهدی عموزاده

🔸ساعت ده شب بود. تو كوچه فوتبال بازي ميكرديم. اسم آقا ابراهيم را از بچه هاي محل شنيده بودم، اما برخوردي با او نداشتم.
مشغول بازي بوديم. ديدم از سر كوچه شخصي با عصاي زير بغل به سمت ما مي آيد. از محاسن بلند و پاي مجروحش فهميدم خودش است!
كنار كوچه ايستاد و بازي ما را تماشا كرد. يكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام بازي ميكني؟
گفت: من كه با اين پا نميتونم، اما اگه بخواهيد تو دروازه مي ايستم.
بازي من خيلي خوب بود، اما هر كاري كردم نتوانستم به او گل بزنم! مثل حرفه اي ها بازي ميكرد.
🔸نيم ساعت بعد، وقتي توپ زير پايش بود گفت: بچه ها فكر نمیكنيد الان دير وقته، مردم ميخوان بخوابن!
توپ و دروازه ها را جمع كرديم. بعد هم نشستيم دور آقا ابراهيم. بچه ها گفتند: اگه ميشه از خاطرات جبهه تعريف كنيد.
آن شب خاطره عجيبي شنيدم كه هيچ وقت فراموش نميكنم. آقا ابراهيم ميگفت:
در منطقه غرب با جواد افراسيابي رفته بوديم شناسائي. نيمه شب بود و ما نزديك سنگرهاي عراقي مخفي شده بوديم.
🔸بعد هوا روشن شد. ما مشغول تكميل شناسایي مواضع دشمن شديم.
همينطور كه مشغول كار بوديم يكدفعه ديدم مار بسيار بزرگي درست به سمت مخفيگاه ما آمد!
مار به آن بزرگي تا حالا نديده بودم. نفس در سينه ما حبس شده بود. هيچ كاري نميشد انجام دهيم.
اگر به سمت مار شليك ميكرديم عراقي ها میفهميدند، اگر هم فرار ميكرديم عراقي ها ما را ميديدند. مار هم به سرعت به سمت ما مي آمد. فرصت تصميم گيري نداشتيم.
آب دهانم را فرو دادم، در حالي كه ترسيده بودم نشستم و چشمانم را بستم. گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهراي مرضيه (سلام الله علیها) قسم دادم!
🔸زمان به سختي ميگذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز كردم.
با تعجب ديدم مار تا نزديك ما آمده و بعد مسيرش را عوض كرده و از ما دور شده!
آن شب آقا ابراهيم چند خاطره خنده دار هم براي ما تعريف كرد. خيلي خنديديم.
بعد هم گفت: سعي كنيد آخر شب كه مردم ميخواهند استراحت كنند بازي نكنيد.
از فردا هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. حتي وقتي فهميدم صبح ها براي نماز مسجد ميرود. من هم به خاطر او مسجد ميرفتم.
تاثير آقا ابراهيم روي من و بچه هاي محل تا حدي بود كه نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود.
مدتي بعد وقتي ايشان راهي جبهه شد ما هم نتوانستيم دوريش را تحمل كنيم و راهي جبهه شديم.

📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉


شهید#ابراهیم_هادی🕊🌹🌷@shahedan_aref
...